یادداشت های یک متفکر35
در یک چهارراه ، که آدرسش اهمیتی ندارد
یک دختر ، که اسمش را کاری نداریم
به چراغ قرمز عابر پیاده رسید
و ایستاد
و منتظر ماند
و نرفت
مردانی ، که به سطح فرهنگشان کاری نداریم
از کنار دختر ، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد
به خیابانی ، که تعداد ماشین هایش را بیخیال می شویم
وارد می شدند
چراغ قرمز و ترافیک بود
و کسی نمی ایستاد
یک انگشت توهین آمیز
چند آرنج خشن
چند صد کلمهی تحقیر کننده
با پیکر دختر برخورد کرد
از کشوری که اسمش را نمی بریم
از مردمی ، که نامهایشان را فراموش می کنیم
از آیینی که نقشش را در این حادثه انکار می کنیم
دخترک بیزار بود ...